توضیحات
تجربههای کوتاه ۴۰: مردهها سکوت میکنند
«فرانس» به همراه همسرش با یک درشکه به «پراتر» میروند. درشکهچی توقف کوتاهی برای استراحت میکند و شراب مینوشد؛ به مسیر ادامه میدهند اما درشکهچی مست است و در حادثهای نمیتواند درشکه را کنترل کند و واژگون میشود. فرانس میمیرد، اما زن تصور میکند که ممکن است فرانس زنده باشد و … .
به ساعت نگاه کرد… ساعتِ هفت ــ و چه زود هوا کاملاً تاریک شده. امسال پاییز و این باد لعنتی خیلی زود از راه رسیده است. یقهی پالتوی خود را بالا کشید و سرعتاش را بیشتر کرد. شیشهی فانوسها به قیژقیژ افتاده بود.
با خود گفت: «نیمساعت دیگر میتوانم بروم. ولی ای کاش همین حالا وقت رفتن بود.» سرِ نبش خیابان ایستاد. از این نقطه میتوانست هردو خیابانی را که امکان داشت مسیر آمدن او باشد زیر نظر بگیرد. چیزی نمانده بود باد کلاهاش را ببرد. کلاه را محکم نگه داشت و فکر کرد: امشب حتماً میآید.
ــ جمعهشب ــ نشستِ پروفسورها ست ــ در چنین شبی جرئت میکند از خانه بیرون بزند و حتی مدت بیشتری بیرون بماند…. جرنگجرنگ واگن اسبی را شنید و بلافاصله ناقوس کلیسای نپوموک هم به صدا در آمد. سپس خیابان پرجنبوجوشتر شد. از این لحظه به بعد آدمهای بیشتری از کنارش میگذشتند.
دیدگاهی دارید؟