توضیحات
دیرآشنا
وطن همان جایی است که ما به آن تعلق داریم؛ یعنی آب و خاک و آدمهایی که با آنها از یک جنسیم. ترک وطن هرگز کار سادهای نیست؛ حتی در جنگ، فقر و بدبختی… شاید این سخن خوبی باشد که وطن ما هتل نیست که اگر از آن راضی نبودیم، ترکش کنیم. پریوش داستان ما در بحبوحه انقلاب مهاجرت میکند… اما ادامه داستان او شنیدنی است.
سعید به اصرار همسرش (پریوش)، با وجود یک دختر دو ساله و فرزند توراهی، در آستانه جداییاند…
مدت زمان کوتاهی از انقلاب میگذرد و ناپدری پریوش که از وابستگان دستگاه پهلوی است، میخواهد از کشور بگریزد. پریوش و مادرش هم برای خروج از کشور آماده شدهاند. او دومین فرزند خود را بهدنیا میآورد و او را در بیمارستان به پدرش میسپارد و نوزاد را بدون شیردادن و لحظهای در آغوش گرفتن، رها میکند.
حالا سعید مانده و دو کودکش و مشکلات بزرگ کردنشان. سعید، به پیشنهاد خانواده، تصمیم میگیرد با نسرین ازدواج کند و زندگیاش را سروسامان دهد.
۲۰سال گذشته است و در آستانهی روزهای خوبی که پیش روی آنهاست، ناگهان اتفاق تازهای روی میدهد….
دیدگاهی دارید؟