توضیحات
سپیدارهای صبح
پیرمردی روستایی به نام «مسلم برار» از اینکه در همه جای ایران مردم به پا خاسته و علیه شاه شوریده اند و او دست روی دست گذاشته، ناراحت است. او پس از بررسی های زیاد به این نتیجه می رسد که باید دست به کار شد و …
مسلم برار که تصمیم گرفته بود به تهران برود تا در مبارزه با ظلم و بیداد مردم شهر را همراهی کند، در مقابل زن بیمارش، ماه بانو، می ایستد و به دورانی می اندیشد که روزهای خوبی با او داشته است. او از اینکه زنش را در حال بیماری رها کند و به شهر برود، بیم دارد.
نمی داند چه کند؟ از امامزاده محل اذن رفتن گرفته و تصمیمش قطعی است؛ اما زنش هم دچار فلجی درمان ناپذیر شده و از غصه مرگ نابه هنگام پسرشان درحال فروپاشی است. او سرانجام مقایل زنش زانو می زند و می گوید که مجبور است به تهران برود، چون انقلاب شده و شرافت مردم در خطر است…
دیدگاهی دارید؟