توضیحات
دل کور
داستان ماجرای خانواده آریان و چهار پسر اوست که هر کدام ویژگیها و خصوصیات خاص و متفاوتی دارند که هر فصل به توصیف و روایت هر پسر اختصاص دارد. در فصل اول، صادق آریان بهیاد خاطرهای از دوران کودکیاش میافتد. در ادامه روایت این فصل، راوی بهدنبال اصل و ریشه خانواده میگردد و با رجوع به گذشته، ماجرای ارباب حسن و کوکب خانم را هم روایت میکند.
داستان کتاب دل کور در دو بخش است، بخش اول دوران کودکی صادق آریان است وقتی که او تنها چهار سالش بود و بخش دوم دوران جوانی صادق است.
زاویه دید هر دو بخش به صورت سوم شخص یا دانای کل محدود است.
نویسنده تنها در قالب یکی ازشخصیت های داستان به نام صادق آریان رفته و داستان را روایت می کند.
با این تفاوت که در بخش اول صادق نقش فرعی داستان را دارد و تنها روایت کنندۀ داستان است اما در بخش دوم کتاب دل کور ، صادق نقش اصلی را بر عهده دارد.
دل کور فصیح به دلیل ارائه تصویری از یک دورۀ خاص، دارای جنبه های تاریخی قوی هستند. فصیح، نویسنده ای است که گمگشتگی افراد نسلی را توصیف می کند که نوجوانی شان در دهۀ جوش و خروش اجتماعی گذشت، اما تا به خود جنبیدند سال های کودتا فرا رسید و باران فاجعه بر آن ها بارید. به این دلیل که در رمان وقایع تاریخی بیان شده است در ردۀ رمان های تاریخی قرار گرفته است. و در بعضی از مواقع خواننده را بین کتاب رمان و یا کتاب تاریخ مردد قرار می دهد. نویسنده در رمان بیشتر به وقایع واقعی تاریخ نظر انداخته و اما گاهی مواقع در این میان به خلق شخصیت های دست زده است که در تاریخ هیچ نقشی نداشته اند.
بخشهایی از کتاب:
-در آسمان هوا برق میزد و غرش رعد با رگبار و باد قاطی بود. پسر کوچک سر برگردانده بود و طوفان را نگاه میکرد. داربست مو، حوض بیضی، آجرهای نظامی، باغچههای حیاط، همه چیز زیر طوفان و باد و باران شسته میشد. ناگهان باران بدی که روی تار و پود خانه میریخت پسر کوچک را لرزاند و یاد شبی انداخت که پدرش مرده بود. وقتی یکهو برگشت و دوباره رسول را نگاه کرد، کار از کار گذشته بود. رسول چاقو را باز کرده بود و گلوی خودش را روی کاغذ مختار بریده بود.
– اشک روی گونههای زن لغزید. دکتر جوان بیحرکت ماند حالا بیدار و هوشیار به حقیقت بود. راست نشست و سیگار روشنش را توی زیرسیگاری کنار تخت له و خاموش کرد. بدون آنکه سرش را برگرداند و انگاری که با خودش حرف میزند زیر لب گفت: «میدونی، من هیچوقت از این پیرمرد خرفت خوشم نیومده بود اما امشب، چرا امشب حالا یکهو دلم براش میسوزه؟» جوابی بر این پرسش نبود و آنها هر دو میدانستند. زن جوان در سکوت دست او را گرفت و نوازش کرد. بیرون پنجره، شب سفید و ساکت شهر را گرفته بود. دانههای روشن برف روی خیابان میریخت. از رختخواب بیرون آمد، به گوشهی اتاق رفت، جلوی کمد لباسها ایستاد، دستش را روی دستگیره کمد گذاشت.
بهگفته نویسنده، این کتاب حاصل تجربیات دوران کودکی و نوجوانی او و حضورش در یکی از محلههای قدیمی تهران است که بعدها در داستانهایش بازتاب مییابد.
دیدگاهی دارید؟