توضیحات
پسرک روزنامه فروش
مروری بر کتاب
پسرک روزنامه فروش وقتی جلو دکانهای بقالی رسید گردن چون نخ گلابی خودش را سیخکی گرفته، با تمام زوری که داشت فریاد زد:
ـ ملانصرالدین، ملا نصرالدین! کربلایی ریش حنایی که روی چهارپایه دم در دکانش نشسته چرت می زد مثل اینکه به پهلویش سقلمه زده باشند چند شش شد.
ترسیده چشمهایش را باز کرد. به پسرک که درسته بیخ گوشش با صدای زیلی جیغ می زد، چپ چپ نگاه کرد.
دیدگاهی دارید؟