توضیحات
کتاب صوتی دیوانه
.
دیوانه اثر جبران خلیل جبران
در روزگار قدیم و زمانی که هنوز خیلی از خدایان متولد نشده بودند، روزی بیدار شدم و دیدم که تمام نقابهایم را دزدیدهاند.
یعنی هر هفت نقابی که به دست خود بافته بودم و طیّ هفت بار زندگیام بر روی زمین به چهره زده بودم، همگی دزدیده شده بود. آن موقع با چهرهای بینقاب به خیابانهای شلوغ دویدم و در میان مردم فریاد زدم:
«آهای دزد، دزد، دزدهای لعنتی!» مرد و زن با شنیدن داد و فریاد من به خنده افتادند و بعضیها از ترس من، هراسان به طرف خانههایشان فرار کردند.
وقتی به میدان بزرگ شهر رسیدم، پسری جوان از پشت بام یکی از خانهها سر بلند کرد و فریاد زد: «آهای مردم، این مرد دیوانه است!» همین که سرم را بلند کردم تا نگاهش کنم، آفتاب روی صورت برهنهام افتاد و این اولین بار بود که آفتاب چهرهی بینقابم را میدید و میبوسید.
من از محبت آفتاب به وجد آمدم و دیگر به نقاب نیازی پیدا نکردم. انگار که در خلسه فرو رفته باشم، فریاد زدم:«دستشان درد نکند؛ دزدهایی که نقابهایم را بردند!»
دیدگاهی دارید؟