توضیحات
گرانی دان
دانیل فرنانده دومینیک شولین-استیل (به انگلیسی: Danielle Fernande Dominique Schuelein-Steel) در ۱۴ اوت ۱۹۴۷ میلادی در شهر نیویورک در ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. استیل گاهی بر روی پنج پروژه از رمانهایش به صورت همزمان کار میکرد و بیشتر رمانهای او پرفروش بودهاست، فرمول او در داستاننویسی اغلب، شامل خانوادههای ثروتمند رو به یک بحران است، در عین حال شگردها و چرخههای متناوب دیگری در آثارش مشهود است؛ از جمله تهدید توسط عناصر تاریکی مانند زندان، تقلب، باج خواهی و خودکشی.
از متن کتاب:
دو هفته قبل از کریسمس در یکی از بعداز ظهرهای برفی، جعبه به در خانه ی ما رسید. باسلیقه و تمیز و مرتب بسته بندی و روبان پیچی شده بود و من و بچه ها که به منزل رسیدیم بر روی پلکان در ورودی قرار داشت. در راه بازگشت به خانه، سری به پارک زدیم و من مدتی بر نیمکت چوبی آنجا نشسته درحالی که بچه ها را نگاه می کردم دوباره به فکر فرو رفتم. کاری که در طول هفته گذشته بعد از آخرین مراسم عزاداری او تقریباً به طور مستمر انجام می دادم. چیزهای زیادی وجود داشت که من از آنها بی اطلاع بودم، حدسیات و افکار گوناگونی در این ارتباط در مغزم می جوشید که کلید همه شان دست او بود. افسوس می خوردم که چرا هیچگاه سوالی در این باره از وی نکرده بودم. تصور نمی کردم چندان مهم باشد. آخر او پیر بود. این موضوع چه اهمیتی می توانست داشته باشد. به علاوه تصور می کردم همه چیز را میدانم. او، مادربزرگ من بود. با چشمانی رقصان که حتی در اواخر هشتاد سالگی از اسکیت کردن با نوه اش لذت می برد و شیرینی های کوچک و خوشمزه برایم می پخت و با بچه های کوچک محله اش طوری حرف میزد انگار آدمهایی بالغند و حرفایش را کاملا می فهمند…
دو هفته قبل از کریسمس در یکی از بعداز ظهرهای برفی، جعبه به در خانه ی ما رسید. باسلیقه و تمیز و مرتب بسته بندی و روبان پیچی شده بود و من و بچه ها که به منزل رسیدیم بر روی پلکان در ورودی قرار داشت. در راه بازگشت به خانه، سری به پارک زدیم و من مدتی بر نیمکت چوبی آنجا نشسته درحالی که بچه ها را نگاه می کردم دوباره به فکر فرو رفتم. کاری که در طول هفته گذشته بعد از آخرین مراسم عزاداری او تقریباً به طور مستمر انجام می دادم. چیزهای زیادی وجود داشت که من از آنها بی اطلاع بودم، حدسیات و افکار گوناگونی در این ارتباط در مغزم می جوشید که کلید همه شان دست او بود. افسوس می خوردم که چرا هیچگاه سوالی در این باره از وی نکرده بودم. تصور نمی کردم چندان مهم باشد. آخر او پیر بود. این موضوع چه اهمیتی می توانست داشته باشد. به علاوه تصور می کردم همه چیز را میدانم. او، مادربزرگ من بود. با چشمانی رقصان که حتی در اواخر هشتاد سالگی از اسکیت کردن با نوه اش لذت می برد و شیرینی های کوچک و خوشمزه برایم می پخت و با بچه های کوچک محله اش طوری حرف میزد انگار آدمهایی بالغند و حرفایش را کاملا می فهمند…
دیدگاهی دارید؟