توضیحات
دل تاریکی
دل تاریکی (به انگلیسی: Heart of Darkness) نام رمانی کوتاه از جوزف کنراد است که در سال ۱۸۹۹ توسط مجلهٔ معروف بلکوودز در ۳ سری و به سبک «داستان در داستان» (به انگلیسی: frame narrative) منتشر شد.
خلاصهٔ داستان
ملوانی به نام مارلو از زمان کودکی مجذوب رودی بزرگ است که در منطقهای کاوشنشده در آفریقا جاری است. سالها بعد، شرکتی که مأمور کاوش در آن منطقه است، فرماندهی یک کشتی مخصوص حمل عاج را به او میسپارد. مارلو، پس از سفری طاقتفرسا و تمامنشدنی و کابوسگونه، سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد.
اما همه چیز را آشفته و درهمریخته و مرموز مییابد. سکوت مرموزی بر بومیان ساکن آنجا حاکم است. مارلو به جستجوی نماینده شرکت به نام مستر کورتس میپردازد، اما خبری از او در دست نیست. مارلو براساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتس را در حالتی که به الهه و خدای قبایل وحشی بدل شده مییابد.
کورتس که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شد. او بارها کوشید بگریزد، اما وحشیان او را یافتند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند.
او اینک در حالتی نیمهدیوانه و در حال مرگ با مارلو روبهرو میشود. مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید، اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را بهزحمت و با زور همراه میکند، اما سوار بر کشتی، کورتس میمیرد. پایانبندی داستان با رقص زنی عریان از قبایل و یافتن بسته نامهای متعلق به نامزد کورتس از سوی مارلو، خواننده را درگیر تردیدهای عظیم میکند.
مارلو میرود که آنها را به آن زن برساند، اما در برابر خود زنی مییابد که قادر به ایثار و ایمان و رنج است و با یاد گمشدهاش به زندگی ادامه میدهد. مارلو قادر نیست حقیقت زندگی و مرگ کورتس را بیان کند و تنها به زن اطمینان میدهد که کورتس در واپسین دم حیات به یاد او بوده و نام او را بر زبان راندهاست.
نظر برتراند راسل راجع به نویسنده کتاب: در بین نوشتههای او، بیش از همه شیفته داستان وحشتناکش «دل تاریکی» بودم که در آن دیده آلیستی نسبتاً ضعیف، بر اثر وحشت از جنگلهای استوایی و تنهاییاش در میان وحشیان، دیوانه میشود.
این داستان به گمان من، جامعتر از همه، فلسفه او را در باب زندگی بیان میکند. دریافت من –گرچه نمیدانم که آیا یک چنین تصویر ذهنی را میپذیرفت- این بود که کنراد جامعه متمدن و اخلاقاً قابل تحمل بشری را به خطرناکی گام زدن بر قشری نازک از گدازه تازه سرد شده میدانست که هر لحظه ممکن بود بشکند و در رهرو بی- احتیاط را به قعر آتشین فرو برد. او از اشکال گونهگون جنون شورانگیزی که آدمیان را بدان رغبتی است، سختتر آگاه بود، و همین بود که اعتقادی چنان عمیق به اهمیت انضباط را به او بخشیده بود. شاید بتوان گفت که دیدگاه او همان «انتی تز» روسو است که میگوید «انسان در بند زاده میشود، اما میتواند آزاد شود.»
بنابراین، معتقدم که کنراد میتوانست بگوید: انسان آزاد میشود، اما نه با رها کردن انگیزههایش، نه با سربههوایی و بیبندوباری، بلکه با رام کردن انگیزههای سرکش و به کار گرفتن آنها در خدمت هدفی حاکم. کنراد به نظامهای سیاسی علاقهای نداشت، با اینهمه گونهای احساس قوی سیاسی داشت.
قویتر از همه اینها عشق او به انگلستان و نفرتش از روسیه بود، که از هر دو در «مأمور مخفی» سخن رفته، و نفرت از روسیه، هم از تزاریست و هم از انقلابی، با قدرت تمام در «پیش چشم غربیان» به بحث کشیده شده است. بیالتفاتیاش به روسیه از آن گونه بود که در لهستان ریشه سنتی داشت. و این تا بدان پایه بود که نه به تولستوی ارج مینهاد و نه به داستایوفسکی. زمانی به من گفت که تورگنیف تنها داستانسرای روسی است که میستاید.
سوای عشق به انگلستان و نفرت از روسیه، سیاست چندان مورد علاقهاش نبود. آنچه علاقهاش را بر میانگیخت روح فردی بشر بود در مواجهه با بیتفاوتی طبیعت، و چه بسا با خصومت بشری، به تبعیت از نبردهای درونی با هوسهای خوب و بد که به تباهی میانجامد.
فاجعههای تنهایی قسمت بزرگی از اندیشه و احساس او را اشغال کرده بود. نمونهای از بهترین داستانهایش در این زمینه «طوفان» است. در این داستان، ناخدا که آدمی ساده است، به پشتوانه جسارتی تزلزل ناپذیر و عزمی عظیم کشتیاش را نجات میدهد. طوفان که فرو مینشیند، نامهای بالا بلند به زنش مینویسد و ماجرا را برایش شرح میدهد. در روایت ناخدا، به زعم او، نقش خودش ساده و بدیهی بوده است. او تنها وظیفه ناخداییاش را که البته هر کسی از او انتظار دارد انجام داده است.
اما خواننده، از خلال توصیف او، از آنچه که انجام داده، جسارت ورزیده و تحمل کرده است آگاه میشود. این نامه، پیش از آنکه فرستاده شود، پنهانی به وسیله مهماندار کشتی خوانده می شود، اما جز او هیچ کس دیگری آن را نمیخواند زیرا که زنش، آن را ملالانگیز میداند و نخوانده به دورش میاندازد. دو مسئلهای که ظاهراً بیش از همه تخیل کنراد را آکنده، مسایل تنهایی و ترس از غرایب است. «راندهای از جزایر» مانند «دل تاریکی» با ترس از غرایب سروکار دارد. و هر دوی اینها در داستان تکان دهنده و خارقالعادهای به نام «آمی فاستر» گرد میآیند.
در این داستان، دهقانی از اهالی جنوب غرب اروپا در سفر خود به امریکا، تنها کسی است که پس از درهم شکسته شدن کشتی زنده میماند، و در روستایی از ایالت کنت به خشکی میرسد. همه روستا از او میترسند و با او بدرفتاری میکنند به جز آمی فاستر، دختر کودن و ساده لوح که در حال مرگ برایش نان میآورد و عاقبت هم با او ازدواج میکند. اما او نیز وقتی شوهرش، در حال تب، به زبان بومی خویش سخن میگوید، از غرابتش به هراس میافتد، بچهاش را بر میدارد و ترکش میکند. او تنها و بیامید جان میسپارد.
چه بسا باخود اندیشیدهام که کنراد، در میان انگلیسیان، چه مقدار از تنهایی این مرد را احساس کرده و با تلاش سختِ اراده به سر کوبی آن در درون خویش پرداخته است. دیدگاه کنراد از نوگرایی سخت به دور بود. در درنیای نو، دو فلسفه وجود دارد: یکی آنکه از روسو مایه میگیرد، و انضباط را به مثابه غیر ضرور کنار میگذارد؛ و دیگری که دلالت خود را کلاً در توتالیتاریانیسم میجوید، و انضباط را اساساً تحمیلی از برون میداند. کنراد پیرو سنت قدیم بود و معتقد به اینکه انضباط باید از درون مایه بگیرد. بیانضباطی را نفی میکرد و از انضباطی که صرفاً برونی بود نفرت داشت.
دیدگاهی دارید؟