توضیحات
لنی صدایش می زدند
وقایع داستان در روزهای پس از جنگ جهانی دوم و استقرار نیروهای فاتح متفقین در آلمان روی میدهد.
راوی داستان دخترکی است به نام لنی که در یک خانواده آلمانی با برادر، مادر و مادربزرگش زندگی میکند. پدر خانواده در جنگ کشته شده است. به جز مادربزرگ، بقیه اعضای خانواده، حتی معلم مدرسه، نازیهای متعصبی هستند که از یهودیان متنفرند و مردم چکسلواکی را دشمن خود میدانند از همین رو، حاضر به همکاری با متفقین نیستند اما لنی از جنگ و کشتار بیزار است. رفتار دیگران با لنی تحقیرآمیز است. او تصویر میکند چون تعصب نازی ندارد، دیگران از او بدشان میآید. اما پس از ماجراهای زیادی به رازی بزرگ پی میبرد.
راوی داستان دخترکی است به نام لنی که در یک خانواده آلمانی با برادر، مادر و مادربزرگش زندگی میکند. پدر خانواده در جنگ کشته شده است. به جز مادربزرگ، بقیه اعضای خانواده، حتی معلم مدرسه، نازیهای متعصبی هستند که از یهودیان متنفرند و مردم چکسلواکی را دشمن خود میدانند از همین رو، حاضر به همکاری با متفقین نیستند اما لنی از جنگ و کشتار بیزار است. رفتار دیگران با لنی تحقیرآمیز است. او تصویر میکند چون تعصب نازی ندارد، دیگران از او بدشان میآید. اما پس از ماجراهای زیادی به رازی بزرگ پی میبرد.
نام اصلی او آلهنا و اهل چکسلواکی است. پدرش به دست آلمانیها اعدام شده و مادرش مدتها در اردوگاه به سر برده است. و در پی آن، وی که دخترکی خردسال بوده به یتیمخانهای سپرده میشود، سپس به طرزی نامعلوم ربوده میشود و سر از آلمان در میآورد. بدین ترتیب خانوادهای آلمانی سرپرستی او را برعهده میگیرند در حالی که چندی بعد، خبر مرگش را به مادرش میدهند…
قسمتی از کتاب:
نه سرهنگ، اشتباه نکن! این احوال پرسی نشانه ی صمیمیت نیست. نه! ما با هم صمیمی نیستیم و نمی توانیم باشیم. همین اول بگویم که من از تو نفرت دارم، نفرتی بسیار زیاد. کم پیش می آید که آدم از کسی که نمی شناسدش، این قدر متنفر باشد. بله، من واقعاً حالت را پرسیدم. هر کس نداند، تو یکی می دانی من برای چه پرسیدم. اسمش را بدجنسی بگذار، ولی من وقتی بعضی از صحنه های قسمت پایانی آن وقایع را در ذهن مرور می کنم، لذت می برم. خب، بله. بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید ولی من واقعاً از تجسم آن صحنه لذت می برم. با این حال این جا نمی خواهم به توصیف صحنه هایی بپردازم که از آن ها لذت می برم. نه سرهنگ، این یادداشت در باره ی تو است نه من…….
نه سرهنگ، اشتباه نکن! این احوال پرسی نشانه ی صمیمیت نیست. نه! ما با هم صمیمی نیستیم و نمی توانیم باشیم. همین اول بگویم که من از تو نفرت دارم، نفرتی بسیار زیاد. کم پیش می آید که آدم از کسی که نمی شناسدش، این قدر متنفر باشد. بله، من واقعاً حالت را پرسیدم. هر کس نداند، تو یکی می دانی من برای چه پرسیدم. اسمش را بدجنسی بگذار، ولی من وقتی بعضی از صحنه های قسمت پایانی آن وقایع را در ذهن مرور می کنم، لذت می برم. خب، بله. بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید ولی من واقعاً از تجسم آن صحنه لذت می برم. با این حال این جا نمی خواهم به توصیف صحنه هایی بپردازم که از آن ها لذت می برم. نه سرهنگ، این یادداشت در باره ی تو است نه من…….
دیدگاهی دارید؟