توضیحات
عشق روی پیاده رو
«عشق روی پیادهرو» ۱۲ داستان از نویسنده موفق معاصر، مصطفی مستور دارد. ماجرای ۲ تا از داستانها در خارج از ایران میگذرد و شخصیتهای آن هم خارجی هستند.
موضوع این داستانها مانند بیشتر داستانهای مستور، عشق، زندگی، اندوه و خداوند است؛ مضامینی که به شدت در هم پیچیده و گرهخوردهاند و شاید هیچکدام بدون وجود دیگری قابل معنا و درک شدن نیستند.
برخی از این داستانها از خاطرات کودکی نویسنده الهام گرفته شدهاند. این داستانهای کوتاه آنقدر حس قشنگی دارند که آدم با خواندن آنها هوس میکند عاشق شود 🙂
بخشی از داستان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت»: داشت شروع میشد که خفهاش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمیخواستم کلام تمام شود. نمیخواستم جمله معنا پیدا کند. نیمهشب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت میآمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمیدانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبهٔ دندانهٔ سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که میترسیدم. دستهام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب میلرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم.
دیدگاهی دارید؟