توضیحات
ماردوش
از زبان نویسنده :
نمیدانم این نوشته را در کدام رده قرار دهم. نخستین داستانی بلندی است که در حال و هوای تهران امروز و اکنون مینویسم. بیتردید آغازیدنش زیر تاثیر اوضاع اجتماعی و وقایع تاریخی و مهمی که در این روزها رخ میدهد بوده است،
اما نباید این نکته را هم ناگفته بگذارم که نوشتن متنی شبیه به این را در واقع سالها پیش آغاز کردم. ده سال پیش بود که در سر یکی از کلاسهای دبیرستان نشسته بودم و حس نوشتنی از همین دست را تجربه کردم. نتیجه، نوشته شدنِ دو فصل نخست همین داستان در سر کلاسها بود. متنی که در بین دوستانم به نام “پسر عقرب” مشهور شد. نسخه ی خطی اش در همان دبیرستان بین برخی از همکلاسانمکه تحمل خواندن خط نازیبایم را داشتند، گشت و به ادامه ی کار تشویقم کرد،
ادامه ای ابتر که ناتمام ماند، تا پس از ده سال بار دیگر حسی مشابه تجربه شود و داستانی کامل تر نگاشته گردد، و این چرخه ی طولانی نوشتن ها و بازنوشتن ها ادامه یابد.
هیچ ارزیابی مشخصی از داستانی که سی سال پیش در سن پانزده سالگی یک ماهه نوشته شده باشد ندارم. داستانی که ماجراهایش بدون هیچ طرحریزی اولیه ای، در هنگام نوشتن شکل میگرفت، و به ویژه پایانش خودم را هم شگفت زده کرد! شاید متنی خواندنی باشد، و شاید هم ارزش ادبی چندانی نداشته باشد.
اما در این میان تنها یک اصل و یک چیز مهم است.
این اصل که تقارن بر همه چیز حاکم است، .
دیدگاهی دارید؟