توضیحات
شب تقدیر
دستهایم را روی میز کوبیدم همه ساکت شدند و به طرف من برگشتند در حالیکه لبخندی روی لبم نشسته بود گفتم:
– آتش بس! من حساب می کنم
سهیل دستهایش را به هم کوبید و با شعف گفت
– دمت گرم خیلی آقایی
به پیروی از او عرفان و یاشار هم شروع کردند به دست زدن. لبم را به دندان گزیدم و در حالیکه با چشم به اطراف اشاره می کردم گفتم:
– ندید بدیدا ابرومون رفت
سهیل همانطور که دستهایش را به شدت به هم می کوبید گفت
– بدبخت واسه ات کلاس گذاشتیم و به عقب برگشت و به دو دختری که در میز کناری نشسته بودند گفت
– خیلی با معرفت
استینش را کشیدم . عرفان و یاشار به خنده افتادند……
دیدگاهی دارید؟