0

 

تو نخ بابام

توضیحات

تو نخ بابام: بابام میگه …

جاستین هالپرن پس از جدا شدن از نامزد چندین و چند ساله اش، به خانه بازگشت و در کنار پدر هفتاد و سه ساله اش به زندگی ادامه داد. او پدرش، سم هالپرن را «مثل سقراط، اما عصبانی تر و با موهای بدتر» توصیف می کند و زمانی که به خانه بازگشت، شروع به ضبط حرف های بامزه ی او کرد.

اکنون بیش از یک میلیون نفر، آقای هالپرن را در توییتر دنبال می کنند و پسرش در کتاب تو نخ بابام، شرحی فوق العاده خنده دار، تأثیرگذار و جذاب از بهترین نقل قول های او ارائه کرده است.

گفت و گوی آن ها در موقعیت های مختلفی چون رستوران ها، سفرهای خانوادگی و از همه مهمتر، خانه ی خودشان شکل می گیرد. کتاب تو نخ بابام، تصویری پرهرج و مرج، فوق العاده خنده دار و البته واقعی از رابطه ی جذاب یک پدر و پسر است که نشان از ظهور نویسنده ای بااستعداد در عرصه ی کمدی دارد.

از متن کتاب:
بابا درست ساعتی یه بار از کوره درمی‌رفت و همه‌ش و همه‌ش به خودش فحش می‌داد: «داریم می‌رسیم به اون خراب شده، دیگه چیزی نمونده.» یه روز و نیم گذشت و بعد از بیست و چهار ساعت رانندگی بالأخره رسیدیم. اون‌جا تو سالن هتل، ایل و تبارمونو پیدا کردیم. شصت نفر از خانواده‌ی هالپرن‌ها اون‌جا می‌موندن. یکی از اونا هم بابابزرگم (بابای بابام) بود که اون موقع نود سالی داشت.

بابابزرگم از این‌که بقیه‌ی فامیل خیلی بهش توجه کنن و احترام بذارن متنفر بود. این اخلاقش اونو درست شبیه به پسربچه‌های تخس و گوشه‌گیر می‌کرد. اون تا سن هفتادوپنج سالگی یه مزرعه‌ی تنباکو رو توی کنتاکی اداره کرده بود و حالا فقط به این خاطر که پیرتر از قبل شده بود، چاره‌ای نداشت جز این‌که بذاره دیگران بهش کمک کنن. هرچند معتقد بود نیازی به کمک گرفتن از کسی نداره. خونواده‌ی من اتاق‌های یه طبقه از هتلو رزرو کرده بودن. هر کدوم از اتاق‌ها مال دو نفر از ما بود.

اما هنوز هیچ‌کدوم توی اتاق‌ها مستقر نشده بودیم. داداشام فوری تصمیم گرفتن جفت‌شون یه اتاقو شریک شن و یه اتاق هم که مال مامان و بابا بود. حالا فقط من می‌موندم و یه اتاق دوتخته. همه‌ی بزرگ‌های فامیل فکر می‌کردن اگه من با بابابزرگ تو یه اتاق بخوابم خیلی خوب می‌شه. بابابزرگ قبلاً با ما زندگی می‌کرد و من یادم بود که همیشه یه بطری نوشابه توی اتاقش داشت و گاه و بی‌گاه می‌رفت سروقتش و دزدکی یه قلپ ازش سر می‌کشید. یه بار داشتیم بازی دزد و پلیس می‌کردیم.

دان، بابابزرگو گرفت و بابابزرگ فریاد کشید: «تو منو گرفتی!» و بعد قهقهه‌های بلندی سرداد. اینم یادم بود که واسه‌ی این‌که بتونه از رخت‌خوابش بیاد بیرون یه نفر باید کمکش می‌کرد. اما وقتی کسی می‌خواست بنشونتش توی جاش حسابی کفری می‌شد…

توضیحات تکمیلی

نویسنده

جاستین هالپرن

مترجم

سیمین آزمون

حجم (مگ)

2.3

نوع فایل

اسکن شده

شناسنامۀ کتاب

تعداد صفحات

130

دیدگاهی دارید؟