در حکایت «ملک سندباد» پادشاه فارس «سندباد» شاهینی دستآموز داشت که او را بسیار دوست میداشت روزی که به اتفاق شاهین به شکار رفته و خسته بود، زیر درختی به استراحت نشست.
باران باریدن گرفت و چون پادشاه تشنه بود کاسه طلایی زیر شاهین را پر از آب باران کرد تا بنوشد، اما شاهین با بال خود به کاسه زد و آن را خالی کرد. شاهین با کار خود نگذاشت پادشاه آب بخورد و اجازه نداد پادشاه اسب را هم آب بدهد. ناگهان پادشاه خشمگین شد و با شمشیر او را زخمی کرد.
شاهین غرق در خون به بالای سر خود اشاره کرد. روی درخت، ماری چمباتمه زده بود و زهر خود را به کاسه میریخت. پادشاه که تازه به دلیل کار شاهین پی برده بود، نادم و پشیمان شد، اما شاهین در دستان او جان باخت.
کتاب حاضر مجموعه چند داستان از قصههای هزار و یک شب و با عناوین حکایت ماهیگیر و دیو خمره، حکایت ملک یونان و حکیم رویان، حکایت وزیر و پسر پادشاه، حکایت اسب آبنوس، حکایت جانشاه و شمسه، حکایت ابوتیروا و ابوصبر و… است.
دیدگاهی دارید؟