0

 

به خدای ناشناخته


این کتاب را به کتابخانه مورد علاقه خود بیفزایید.

توضیحات

به خدای ناشناخته

به خدایی ناشناخته (به انگلیسی: To a God Unknown) نام یک کتاب ادبی است که توسط جان اشتاین‌بک، نویسندهٔ اهل آمریکا نوشته شده است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.

جوزف همراه پدر و برادرانش در مزرعه ای زندگی می کند اما به نظر می رسد مزرعه چندان بزرگ نیست و در غرب قیمت زمین ارزان است. جوزف می خواهد مزرعه را ترک کند و به غرب برود و پدر دعای خیر را بدرقه او می کند . جوزف آدم عجیبی است. بشکلی ناشناخته و خداگونه آدمی که با زمین پیوند دارد و زمین را درک می کند با زمین حرف می زند و روح آب و زمین و پدرش را متوجه می شود . جوزف در سرزمین جدید پا می گیرد و حس می کند و وظیفه او حفاظت از روح زمین است …

بخشی از کتاب:
خوانیتو خیره شده بود و با انگشت‌هایش کارد بلندی را که از کمرش آویزان بود، لمس می‌کرد، اما روماس فقط خندید و به طرف جوزف برگشت و با لحنی تحقیرآمیز گفت”خوانیتو به خودش می‌گوید که بالاخره یک روز با این کارد یک نفر را خواهم کشت، همین طوری به خودش مغرور است اما خوب می‌داند که جراتش را ندارد و همین امر باعث می‌شود که زیاد به خودش نبالد. “بعد رو به خوانیتو کرد”برو یک تکه چوب بردار تیز کن و بیا و غذایت را بخور، بعدا می‌توانی درباره کاستیلی بودن صحبت کنی، خاطر جمع باش که هیچ کس ترا نمی‌شناسد. ”
جوزف ماهی تابه را زمین گذاشت و با نگاه استفهام آمیزی به روماس نگریسته از او پرسید”چرا مسخره می‌کنی؟از این کار چه نفعی می‌بری؟کاستیلی بودن چه ضرری برای تو دارد؟”
“آقای وین، او دروغ می‌گوید. حرف‌هایش همه دروغ است و اگر این دروغ را باور کنی یک دروغ دیگر خواهد گفت. یک هفته بعد هم پسرعموی ملکه اسپانیا خواهد شد. این جا خوانیتو یک ارابه ران است، یکی از آن ارابه ران‌ها حسابی ولی من نمی‌توانم شاهزاده بودنش را تحمل کنم. ”
اما جوزف سرش را تکان داد و بار دیگر ماهی تابه را برداشت. بی آن که سرش را بلند کند، گفت”فکر می‌کنم او کاستیلی است، چشمانش هم آبی است و اگر گذشته‌اش چیز دیگری است نمی‌دانم ولی حس می‌کنم او یک کاستیلی است. “چشمان خوانیتو با شنیدن حرف‌های جوزف حالت غرورآمیزی به خود گرفت و گفت”متشکرم آقا، هرچه می‌گوئید راست است. “قدش را راست تر کرد و ادامه داد”آقا، ما هم دیگر را بهتر درک می‌کنیم. ”
جوزف گوشت را سرخ کرد، آن را در بشقاب‌های حلبی گذاشت و قهوه را ریخت. او نیز به نرمی لبخندی زد و گفت”پدرم خدایش را خدا می‌داند و براستی هم خداست. “

توضیحات تکمیلی

نویسنده

جان اشتاین بک

مترجم

محمد معینی

تعداد صفحات

77

حجم (مگ)

0.7

نوع فایل

اسکن شده

شناسنامۀ کتاب

کتابخانه فانوس

دیدگاهی دارید؟