توضیحات
ما و شهری که دوست می داشتیم
” بیا کز حد گذشت ایام دوری کنم تا کِی ز مهجوری صبوری؟
اگر چه دوری از چشمان فایز ولی با دل تو دائم در حضوری ”
نجاتی میخواند و من مینویسم. خاطرات را. مثل وقتی که توی سراخانه بی بی می نشستیم، توی خرمشهر و در خیابان نقدی و شامان برای خدا بیامرز نجف و پیر زنش نامه می نوشت. همیشه چهارشنبه ها. وقتی نجاتی شروه میخواند و صدای سحر آمیز نِی هم با آن مینشست. از رادیو شرکت نفت آبادان. همیشه چهارشنبه شب ها. نامه ها برای دخترشان صدیقه و دامادشان اوجی بود که بوشهر زندگی میکردند، گر چه هیچوقت ندیدم جوابی بدهند تا شامان آن را برای نجف خدا بیامرز و پیرزنش بخواند.
پدر ناخدا بود. ناخدای اداره ی بندر و کشتیرانی. بار کرده بودیم به بندری نزدیک. به بندرشاهپور. از زمانی که در بندر خرمشهر توی خیابان نقدی و توی سراخانه ی بی بی می نشستیم سالها گذشته بود. برادر بزرگم دیگر برای خدابیامرز نجف نامه نمینوشت. از آن نامه نوشتن های یک جانبه سالها میگذشت….
دیدگاهی دارید؟