0

 

تو راست می گفتی پدر


این کتاب را به کتابخانه مورد علاقه خود بیفزایید.

توضیحات

تو راست می گفتی پدر

از متن داستان:
هنوز زمین از برفی که روز قبلش آمده بود سفید بود . داشتیم جسد پدرم را می بردیم تا در زادگاهش خاکش کنیم . من خواسته بودم تا توی آمبولانس کنا تابوتش بنشینم . برادرم آرشیا هم جلو نزد راننده نشسته بود .

پشت سر ما هم تعدادی ماشین که اهل فامیل در حالی که همه سیاه به تن کرده بودند ، ما را همراهی می کردند … شب بود و توی بالکن خانه ام فرشی انداخته بودیم و سماور ، چایی و یک سینی میوه تازه و انارهایی که او از باغ خودشان آورده بود .

فرصت خوبی بو تا چیزی ازش بپرسم . پرسیدم : راستی مادر ، خیلی دوست دارم داستان آشنایی و ازدواجت رو با پدرم بدونم . شما هیچ وقت چیزی نگفتین ، پدرم روهم که خودت بهتر می شناسی . مادر آهی کشید و گفت : روله ، دست به دلم نذار ، ازدواج منو پدرت داستان نداره . اما من اصرار کردم . مادرم گفت : روله ، پدرت آدم دیوانه ای بود . از همون اول دیونه بود . همون بهتر که ندانی . نه ازدواجمون مثل آدم بود و نه طلاقمون . گفتم :

باشه ، حالا دیگه چه فرقی می کنه مادر . بد نیست بدانم . مادرم به پشتی ترکنی که پشت اش بود تکیه کرد و گفت : اما من همه اش یادم نیست ها . باشه هر چی که یادته بگو . گفت : پس من باید داستان زندگیمو از خیلی پیشترها برات بگم . سری تکان دادم و مادر تعریف کرد : من چهارده سالم بود که خان مرا از پدرم خواستگاری می کند . از زن اولش بچه دار نمی شده ، حالا مرا می خواست تا بچه دار بشود . طولی نکشید که مرا با تشریفات مختصری به خانه خان بردند و تا به خودم آمدم ، چند سال گذشت .

اما خان از من هم بچه دار نشد . آخر آن زمان که مثل الآن نبود که بفهمند علتش چیست . اگر مردی صاحب بچه نمی شد ، همیشه علتش را گردن زن بی چاره می انداختند . چند سال از ازدواجم با حاتم خان گذشت . تا اینکه یک روز …

توضیحات تکمیلی

نویسنده

هژبر میرتیموری

تعداد صفحات

130

حجم (مگ)

1.3

نوع فایل

تایپ شده

شناسنامۀ کتاب

کتابخانه فانوس

دیدگاهی دارید؟