توضیحات
یاد روزهای مدرسه سالتن که میافتم، چیزی که خیلی به نظرم میآید تفاوتهاست. نور کورکننده آفتابش که در روزهای زمستانی از سمت دریا میتابید و تاریکیهای شبهایش که تمام روستا را میگرفت ــ و حتی تاریکتر از هر پارکی در لندن بود.
سکوت محضی که توی کلاسهای هنر بود و همهمه توی ناهارخوری، با سیصدتا دانشآموز که منتظر بودند تا به آنها غذا بدهند. و مهمتر از گروهگروه شدن بچهها که فقط بعد از گذشت چند هفته در آن خوابگاه گرم به وجود آمد… و دشمنیهایی که به دنبال داشت. اولین شب، صدایی آمد و من را بدجور از جا پراند.
فاطیما و من داشتیم چمدانهایمان را باز میکردیم که زنگ شام بلند شد. داشتیم در اتاق میگشتیم که جَوی راحت و دوستانه داشت، آنگاه صدای زنگ آمد. وقتی صدای زنگ بلند شد و ما با عجله طرف راهرو دویدیم، توی راهرو با هالهای نامرئی از صدا برخورد کردیم که در برابر صدایی که ظهر شنیده بودیم در واقع هیچ بود ــ و وقتی وارد ناهارخوری شدیم، صدا وحشتناک شد.
وقت ناهار بهاندازه کافی شلوغ بود، اما باز عدهای بودند که تازه رسیده بودند و حالا ناهارخوری غلغله بود، هیاهوی سیصد نفر دانشآموز که بهاندازهای بلند بود که میتوانست پرده گوش را پاره کند.
دیدگاهی دارید؟