توضیحات
یکی از آن شبهای تاریک و بی ستاره تابستان بود. تنها و افسرده روی پله حیاط نشسته بودم و به آسمان ابری نگاه می کردم که یکباره رعد و برق شد و باران شدیدی در گرفت. باران تندتر و تندتر شد.
با عجله از پله ها بالا رفتم به اتاق کوچکم دویدم. به محض ورودم، هیاهوی خفیفی برخاست و اتاق تاریک کاملا روشن شد. چه می دیدم؟ باور کردنی نبود! در اتاق کوچکم دادگاه بزرگی برپا بود….
دیدگاهی دارید؟