توضیحات
داستان کودکی پیامبر (ص)
واپسین ستارگان شبانگاهی شناور در آسمان شیری صبح، یک یک رنگ می باختند. خانه های مکه و هم کعبه از پس پرده هر دم نازک شونده تاریکی، رفته رفته سیمایی آشکارتر به خویش می گرفتند. نرمه نسیمی با رگه ای از خنکی، از جانب شمال می وزید و ته مانده های خواب را از دیدگان سحرخیزان می زدود.
در دوردست خروسی میخواند و صدایش سکوت نشسته بر شهر را می شکست. محمد، شتابناک می رفت و به اندیشه های ژرف غرقه بود. پگاه، به گاهِ برخاستن از خواب، عمویش را در بستر کنار خویش نیافته بود…
دیدگاهی دارید؟