توضیحات
نوشته ادنا اوبراین به ترجمه بهمن فرزانه و چاپ انتشارات بدیهه است. داستانی از دختری روستایی که در مغازهای مشغول به کار است او با دوست لاغر اندامش زندگی می کند. آن ها هردو تنها هستند بدون اینکه مردی را در زندگیشان داشته باشند، البته این به این معنا نیست که با مردان ارتباطی نداشته باشند، نه، اما مردهای زندگی آنان گذرا هستند و هیچ یک برای آن دو عاشقانی ثابت نیستند. قهرمان قصه روزها با امید اینکه مردی حقیقی به زندگی اش پای بگذارد از خواب برمی خیزد و به محل کارش می رود اما دریغ که مشتریان همان افراد همیشگی هستند که او بارها دیده است. البته سرنوشت بازی هایی دارد که غیر قابل پیش بینی هستند و شاید روزی همه چیز تغییر کند.
گفت: « تو در هوای آزاد بزرگ شده ای، حالت وحشی داری.»
به مزرعه جلو خانه خودمان و گودال های آب گل آلود بین درختان فکر کردم. احساس غم کردم.
گفتم: « صورت تو حالت صوفیانه ای به خود گرفته است.»
قیافه اش از هم باز شد و زد زیر خنده و پرسید:
« از کجا چنین لغتی را به خاطر آوردی؟»
فکر کردم حتما لغت را اشتباه گفته ام. یک بار آن را در کتابی خوانده و از آن خوشم آمده بود.
« دختر جان، تو نباید اینقدر کتاب بخوانی.»
دستم را گرفت. از بالای آن تپه به طرف پایین، به سوی جنگل دویدیم.
دیدگاهی دارید؟