توضیحات
ماه و زهره
بدون شک همین غروب دایی جان با پیشانی پرچروک و سرفه ای مداوم زانو زده بر گلیم و قوطی سیگار برنجی در دست و نگاهی به آسمان ، باصدای
گرفته میگوید :
همه اش خواست خدا بود
و عصمت ، خواهرم ، نشسته کنار سماور، گوش بزنگ آهنگ ملایمش که همیشه شادش میکرد ، با موهای ریخته بر شانه ، طوریکه انگار دیگرهیچ وقت آنها را نخواهد بافت ، و نگاهش که گرم و مهربانست ، با صدایی عصبی میگوید :
همه اش تقصیر اکبر بود !
بعد نوبت به عمه جان میرسد ، با چادر سیاهش که از دو سو جویده
شده و دستهای حنا بسته اش که موهای حنایی رنگش را زیر چارقد پنهان میکند
و با چشمهای کوچکش دو سه بار تند و تیز به جمع نگاه کند و بگوید
” همماش تقصیر مریم
است!”
آنوقت دست راستش را بر پیشانی زده ، دو سه بار سرتکان داده
اضافه کند : ” غیر از اینست ؟ ”
بعد به مریم که در زاویه اطاق ، با موهای پریشان که چند تارش ریخته
دیدگاهی دارید؟