توضیحات
سرآغاز داستان:
منطقه علیای رود «دن» Don در اولین بهار پس از جنگ بسیار پرشور، زیبا، دل انگیز و کم نظیر بود. در اواخر ماه مارس وزش بادهای گرم از سمت چپ دریای «آذوف» Azof آغاز شد و شنهای پوشیده از برف ساحل چپ رود دن در عرض دو شبانه روز بکلی برهنه شدند. خاکهای گودالها و آبشستگی ها و دره های پر درخت پر از برف اکنون پوک شده و مثل این بود که باد کرده باشند.
جویهای کوچک دشت یخها را شکسته و برقص آمده و راهها تقریباً غیر قابل عبور شده بودند.
در چنین موقع نامساعدی که راهها خراب بود پیش آمدی ایجاب کرد که به آبادی « بوکانوفسکایا» Bukanovskaia سفری کنم. مسافت چندان زیاد نبود، فقط در حدود شصت کیلومتر تا آنجا فاصله داشتیم، ولی پیمودن آن کار آسانی نبود من و دوستم قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم.
یک جفت اسب قوی، ارابه سرپوش دار را بزحمت میکشیدند. چرخهای ارابه هنگام حرکت درست، تا توپی در شن مرطوب مخلوط با برف و یخ، فرومی رفتند و تسمه ها مثل زه کمان، کشیده میشدند. ساعتی از راه پیمائی ما نگذشته بود که حبابهای کف صابون از زیر تسمه های پهلو وکپل اسبها، نمایان شدند و هوای لطیف صبحگاه از بوی تند و مست کننده عرق اسبها و بوی مازوت که بی دریغ به یراق آنها مالیده شده بود پرشد…
دیدگاهی دارید؟