توضیحات
از داستان مایا:
در کرانه های جنوبی بر لب دریای سیاه شهری واقع شده است. این شهر کوچک است. در این شهر قلعه ای باستانی از آثار سوداگران دریانورد شهر ژن، مرکب از سنگ و کلوخ و علف و سوسمار وجود دارد. در این شهر یک قهوه خانه یونانی دایر است که بوته عشقه صد ساله ای به پایه های سایبان آن پیچیده و بالا رفته و گلبرگ های خود را به فنجانهای قهوه می ریزد.
این شهر بازاری دارد که تابستان از ماهی و هلو انباشته شده و در آن بلال هایی می فروشند که ریشه هایی ابریشمین و جذاب و دندانهایی کوچک و سفید دارند. بقیه آن در شنلی سبز مستور است.
شهر یک سینما و دو، سه موسسه دیگر دارد ولی هر یک از خیابانهای آن به دریا ختم می شود و همه چیز در مقایسه با دریا ناچیز است.
تورهای ماهیگیری را روی شن های ساحل پهن کرده اند و زورق ها بعضی روی شکم و برخی به پشت افتاده و استراحت می کنند. گاه به گاه امواج دریا به روی شن می دوند و فش کنان ناپدید می شوند…
دیدگاهی دارید؟