توضیحات
از متن کتاب:
همان لحظه که سوباتای بر او سیلی زد، خونش به جوش آمد. پرده ای از خون جلوی چشمانش را گرفت. پنجه هایش را بر هم فشرد و کمی دستهایش را بالا برد.
برای لحظه ای چشمانش را بست و با خود گفت:
“نباید دیوانگی کنم. هنوز وقت گرفتن انتقام از این دوزخیها نرسیده. به موقع جواب سیلی او را میدهم.
نفسی تازه کرد و گفت: بله، شما مرا نجات دادید. من هرگز گذشته خود را فراموش نمی کنم. هر دستوری که بدهید، انجام میدهم….
دیدگاهی دارید؟