توضیحات
یک داستان از نوری
داستانی که احمد برایم نقل کرد »
آن شب از بروکلین بر میگشتم ، یکی از شبهای سرد ژانویه ١٩۴۶ بود . مه غلیظ و بی سابقه ای فضای نیویورک را فراگرفته لندن را بخاطر انسان میآورد ، چراغ های قوی الکتریکی بسختی درمه و تاریکی نفوذ کرده بیش از چند قدم را روشن نمیساخت رهگذران یقۀ پالتوها را بالازده بعجله میگذشتند و همه چیز مبهم و غیر مشخص بنظر میرسید.
وقتی مه فضا را فرو میگیرد و تاریکی بال های اسرار آمیز خود را میگستراند من آرامش و سکون لذت بخشی در خود حس میکنم چون خیال میکنم زشتی های زندگی موقتاً در پس پرده ای مخفی میشوند ، محیط کوچکتری…
دیدگاهی دارید؟