توضیحات
ما میگفتیم: “کاکا! تو چی تن ته، که بهت مصونیت میده؟ تو نمیترسی زخمیات کنن، کاکا؟”
کاکا میگفت: “من چیزی تنم نیس؛ اما یک چیز توی کله مه، که معنی زخم رو، برایم کوچک میکنه!”
میگفتیم: “نمیترسی کاکا، واقعاً؟”
میگفت: “زخمیام کردهن؛ دیگه نه!”
چیزی میزدیم و میآمدیم از مغازهاش بیرون؛ از شلوغی میگذشتیم؛ میرفتیم ته شب، چیزی را لت و پار کنیم!
وقتی برمیگشتیم؛ کاکا هنوز باز بود. میپرسیدیم:
“کاکا، استقبال غذایی چطور بود؟”
میگفت: “عمومی و عالی.”
“چی برایت مونده؟”
“مغز، جگر، دل سرخ کرده!”
“چی تموم شد؟”
کاکا مثل همیشه، لبخندی میزد؛ میگفت:
“دنبلان!”
میبست؛ و میرفتیم.
دیدگاهی دارید؟