توضیحات
براتعلی خان یک گله هزارتائی گوسفند داشت. ولی هیچوقت نه یک پیاله شیر به کسی کمک میکرد نه موقعی که یکی از آنها را سر میبرید، لقمه ای گوشت به بیچاره ای میداد.
هیچکس جرأت نداشت به او حرفی بزند و بگوید چرا آدم باید اینقدر خسیس باشد؟ گاهی زنش با ترس و لرز به او میگفت: براتعلی خان، خدارو خوش نمیاد. خوبه کمی گوشت به این چوپانها و کارگرها که این همه شب و روز زحمت میکشن، بدیم. اما براتعلی خان رنگ صورتش قرمز میشد و چشمهایش پر از خون و فریاد می کشید: مال خودمه…
دیدگاهی دارید؟