0

 

سرزمین سبز (صوتی)


این کتاب را به کتابخانه مورد علاقه خود بیفزایید.

توضیحات

سرزمین سبز

ماجرا از زبان هوشیرو بیان می شود:
«پدرم معلم بود. او در فصل تعطیلات خانه ای ییلاقی در خارج از شهر اجاره کرد و ما به آنجا رفتیم. من با پسری هم سن و سال خودم به نام اوکادا آشنا شدم.»

… رفته رفته دوستی ما بیشتر شد و من به آن محیط علاقه‌مند شدم. در پایان فصل تعطیلات ما به شهر برگشتیم و بعد از مدتی در تعطیلات کریسمس، به خانه‌ی ییلاقی رفتیم. سپس تصمیم گرفتیم تعطیلات آخر هفته را نیز در همانجا بگذرانیم. در یکی از شنبه‌ها، هنگام عزیمت به خانه‌ی ییلاقی، «نئوکوشی» یکی از شاگردان قدیمی پدرم را دیدیم. او مسئول مراقبت از کانال بود. وقتی متوجه شد که ما برای رسیدن به خانه‌ی ییلاقی حدود نه کیلومتر پیاده روی می کنیم، ما را از منطقه ی محصور عبور داد. با این حساب ما راهی را که در دو ساعت و نیم طی می‌کردیم، این بار در نیم ساعت پشت سر گذاشتیم. با این همه، عبور ما از آنجا غیرقانونی بود.
نئوکوشی با وجود مخالفت پدرم و البته با اصرار فراوان، کلید ورودی منطقه ی محصور را به ما داد. از آن به بعد ما مسیر خود را با استفاده از آن کلید کوتاه می کردیم. در آنجا سه ملک بزرگ وجود داشت.
یکی از روزها صاحب ملک اول به ما گفت من مشکلی با آمد و رفت شما از این منطقه ندارم و مشکلی نیست اگر شما هر هفته از این راه بگذرید. آنگاه خدمتکار خود را که سادو نام داشت، صدا زد و به او دستور داد به ما در حمل وسایلمان کمک کند. از آن روز به بعد ما به راحتی از زمین‌های خانه‌ی مجلل اول عبور می کردیم و سادو در حمل وسایل به ما کمک می کرد.
عبور از زمین های ملک دوم نیز راحت بود، زیرا کسی نمی‌دانست که صاحب آنجا چه کسی است. اما خانه‌‍ی سوم مشکوک به نظر می رسید و مخصوصاً نگهبان و سگش بسیار عجیب به نظر می رسیدند.
یک روز در حوالی ملک سوم با دهقانی به نام کویوشی آشنا شدیم. او مردی خوب و مهربان بود و هر هفته به ما گوجه فرنگی یا سیب زمینی و پیاز می‌داد. سرانجام باز هم فصل تعطیلات رسید و ما تصمیم گرفتیم که مدت بیشتری را در خانه ی ییلاقی به سر ببریم. برای همین بارهایمان از همیشه بیشتر بود.
از منطقه ی محصور گذشتیم و به ملک سوم رسیدیم. وقتی پدرم می خواست با کلید آخرین در را باز کند متوجه شد که آن را با زنجیر و قفلی بسته‌اند. آنگاه چیزی را دیدیم که انتظارش را نداشتیم. درواقع نگهبان به همراه سگش به آنجا آمد. او وسایل ما و کارت شناسایی پدرم را وارسی کرد. او به ما مشکوک بود. آنگاه گفت که کار ما را گزارش خواهد کرد، تا پدرم را از کار برکنار کنند. بعد هم گفت بهتر است برگردید و از راه دیگری به سوی مقصدتان بروید؛ سپس به همراه سگش رفت و ما را تنها گذاشت…».

*******
شنوندگان گرامی،به علت کیفیت پایین از شما پوزش میخواهیم، همچنین به سبب دسترسی نداشتن به قسمت نهم از این کتاب شنیدنی، از شما دعوت می کنیم تا خلاصه ای از آن را در ابتدای فصل نهم بشنوید.

توضیحات تکمیلی

نویسنده

هایاما کاتایاناگی

عوامل

ترجمه / اقتباس شنیداری
سعید فرج پور
تهیه‌کننده رادیویی
مرضیه میرسلطانی

گویندگان

میکائیل شهرستانی , مهرخ افضلی

حجم (مگ)

70

مدت زمان (دقیقه)

225

دیدگاهی دارید؟