توضیحات
جغرافیای من و تو
آدم ها در شرایط و اتفاقات ناگوار هم عاشق می شوند. شنیدن داستان عشق لوسی و ایوان در خاموشی بی سابقه شهر نیویورک می تواند برای شما هم جالب و جذاب باشد عشقی که در تمام دنیا شانه به شانه با آن ها می رود و سفر می کند.
در روز اول سپتامبر، دنیا در تاریکی فرورفت. اما لوسی پتِرسون که به دیوارِ فلزیِ آسانسوری تاریک تکیه زده بود، امکان نداشت از گستردگیِ این واقعه خبر داشته باشد…
خاموشی فراتر از ساختمانی بود که لوسی تمام عمرش را در آن زندگی کرده و الان برقِ تمام خیابانها هم رفته و چراغهای راهنمایی خاموش شدهاند و خبری از زمزمهی هواکشها نیست و تنها سکوتی تپنده و وهمناک باقی مانده. هنوز هیچی نشده، مردمِ زیادی به خیابانهای درازِ مَنهَتَن ریخته بودند و مثل ماهیهای آزاد که برخلاف جریان آب شنا میکنند، بهسمت خانههایشان میرفتند. در تمام جزیره، بوق ماشینها هوا را میشکافد و مردم پنجرهها را باز کردهاند و بستنیها در هزاران هزار فریزر دارند آب میشوند. تمامِ شهر مثل شمعی که فوتش کرده باشند خاموش شده؛ اما در آن مکعبِ بینورِ آسانسور، لوسی امکان نداشت از این وقایع خبر داشته باشد…
اما در این تاریکی اتفاق زیبایی برای لوسی می افتد و او با پسری به نام ایوان آشنا می شود و عشق ردپایش را در زندگی آن ها جا می گذارد.
با اینکه لوسی و ایوان مدت کوتاهی را در آسانسور با هم سپری کرده اند٬اما دست سرنوشت لوسی و ایوان را به ادینبورو و سان فرانسیسکو، به پراگ و پورتلند و به شهرهای دیگر دنیا می کشاند، این دو از طریق کارت پستال٬ ایمیل و تلفن٬ با هم در تماس می مانند. اما آیا راهی برای رسیدن به هم دارند؟
جنیفر اسمیت، نویسنده ی جوان جغرافیای من و تو، نگاهی هوشمندانه به شخصیت هایش دارد و نگاهی حیرت انگیز به عشق. او در این کتاب نشان می دهد مرکزِ دنیا مکانِ خاصی نیست. گاهی شخصی خاص مرکزِ دنیاست.
دیدگاهی دارید؟