توضیحات
آبگوشت میخ: منتخبی از قصههای عامیانه اروپای شمالی، شرقی و مرکزی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک کولی خانهبهدوش گذرش به جنگلی افتاد. هر چه گشت بلکه شب نشده سرپناهی بجوید آلونکی چیزی پیدا نکرد. دیگر داشت ناامید میشد که یکهو میان درختها نوری به چشمش خورد.
رفت جلو دید یک کلبه است. نگاه کرد دید اجاقش بار است و آتشش به راه. تو دلش گفت: «آخ که چه کیفی دارد آدم بنشیند جلو آن آتش یک شکمی از عزا دربیاورد.»
همان وقت سروکله پیرزنی پیدا شد.
کولی سلام کرد و گفت: «شب شما به خیر. خدا قوت!»…
دیدگاهی دارید؟