توضیحات
بر اساس یک داستانِ عامیانهی آفریقایی
روزی روزگاری پسری گنگویی بود که در یک دهکده ی آفریقایی با پدر و مادر و خواهر و برادرهایش زندگی می کرد. پسر میخواست با پدرش به شکار برود اما پدرش گفت: «تا نیزه ای از خودت نداشته باشی، نمی توانی به شکار بروی. باید اینجا بمانی و مراقب گوسفندها باشی و بلال جمع کنی و شیر گاو سپید پیر را بدوشی.»
یک روز پسر به مزرعه رفت تا بلال جمع کند. در مزرعه چغندری پیدا کرد. پسر گفت: «این چغندر به درد خوردن میخورد؛ باید آن را برای مادرم ببرم تا این را برایم بپزد.»
پس پسر چغندر را به مادرش داد و مادر آنرا برایش پخت. اما برادر کوچکتر پسر، خوراک چغندر را پیدا کرد و آن را خورد. درست همان لحظه پسر سررسید تا خوراک چغندرش را پس ببرد. پسر به مادرش گفت: «خوراک چغندر را به من بده. چغندری که آن را وقتی که رفته بودم در مزرعه بلال جمع کنم، پیدا کرده بودم»…
دیدگاهی دارید؟