توضیحات
از متن کتاب
بُردبار و در مسیرِ خطر رهسپار، میپیمود وادیِ مرگ را استوار، مردِ راستکردار. دیگر به سنی رسیدهام و وضع سلامتیام طوری است که باید حواسم باشد قبل از خواب حتماً پاهایم را درستوحسابی بشورم؛ یک وقت دیدی لازم شد نصفهشب من را با آمبولانس ببرند.
اگر آن روز غروب به سالنمای نجومی مراجعه کرده بودم تا ببینم در آسمان چه میگذرد، محال بود اصلاً به بستر بروم. ولی بیخبر از همهجا، خیلی عمیق خوابم برده بود، چون جوشاندهی رازک نوشیده بودم، همراه دو حَبِ سُنبلالطیب. همین بود که وقتی نصفهشب با تقههایی به در ــ محکم و یکبند و بیهیچ ملاحظهای، یعنی قطعاً بدخبر ــ بیدار شدم، نتوانستم فوراً هوشوحواسم را جمع کنم.
از جا پریدم و به تختخواب تکیه دادم و بهزحمت توانستم تعادلم را سرپا حفظ کنم، زیرا بدنِ کرخت و لرزانم قادر نبود از معصومیتِ خواب به عرصهی بیداری خیز بردارد. احساس ضعف کردم و تلوتلو خوردم، انگار بخواهم از هوش بروم. متأسفانه تازگی زیاد دچار این حالت میشوم؛ لابد به بیماریهایم ربط دارد.
ناچار شدم بنشینم و چند دفعه برای خودم تکرار کنم «توی خونهم، شبه، یک نفر داره در میزنه»، تا بفهمینفهمی بر اعصابم مسلط شوم. همانطور که توی تاریکی دنبال دمپاییهایم میگشتم، شنیدم کسی که درِ منزلم را میکوبید حالا دارد غرولندکنان عمارت را دور میزند.
پایین، توی محفظهی کنتورهای برق، اسپری فلفل فلجکنندهای را نگه میدارم که «گیجآقا» برای مقابله با شکارچیهای غیرمجاز بهام داده ــ فوری یادش افتادم. کورمال، موفق شدم شکلِ آشنا و سردِ افشانه را پیدا کنم و در برابر مهمان ناخوانده مسلح بشوم؛ تازه آن وقت، چراغ بیرون را روشن کردم. از پنجرهای کوچک و جانبی، نگاهی به ایوان انداختم. برف قرچقرچ کرد و همسایهام در میدانِ دیدم پیدا شد؛ همان که اسمش را گذاشتهام «غربتی»…
دیدگاهی دارید؟