توضیحات
«رمان روزی که زندگی کردن آموختم» روایت چند داستان موازی و پرکشش است که به مفاهیم هستی و زندگی اشاره میکند. جاناتان، شخصیت اصلی این رمان فردی موفق و پرمشغله است که در هیاهوی زندگی روزمره غرق شده است.
اما داستان اصلی از جایی آغاز میگردد که یک کولی دورهگرد خبر مرگ جاناتان را پیشگویی میکند. اگرچه او به طالعبینی اعتقادی ندارد اما تلنگر غیرمنتظرهی مرگ، ذوق و شوق زندگی را از او میگیرد و زندگی او را برای همیشه متحول میکند.
او برای هضم اتفاقاتی که برایش افتاده است به خاله مارجی پناه میبرد و در مورد احساسات و افکار خود با او صحبت میکند. لوران گونل به شکلی ظریف، سفر و تحول درونی جاناتان را به تصویر میکشد.
او اندیشهها و بینشهای فلسفی خود دربارهی هستی انسان، امید و مفهوم زندگی را از جانب جاناتان بیان میکند. کتاب «روزی که زندگی کردن آموختم» مانند دیگر آثار لوران گونل درونمایهای فلسفی دارد و ردپای علاقهی او به علم روانشناسی در این اثر به خوبی دیده میشود.
«تو به زودی میمیری» این آخرین جملات زن کولی بود که قصد پیشگویی آیندهی جاناتان را داشت. کتاب «روزی که زندگی کردن آموختم» با تلنگر مرگ اغاز میشود. تلنگری که دنیای شیشهای روزمرگیها و روتینهای زندگی جاناتان را درهم میشکند.
تمام باورهای او را در یک لحظهی کوتاه از بین میبرد و او را با کوهی از تشویش و استرس رها میکند. اما جاناتان در پس این ویرانی، به مفاهیم عمیق و درونی زندگی پناه میبرد و زندگی را فارغ از روزمرگیها لمس میکند.
دیدگاهی دارید؟