توضیحات
چیزی در سرم مانند طبل کوبیده میشد و در حالی که پلهها را به سمت درِ خانۀ همسایهام بالا میرفتم، دستهایم میلرزیدند. همچنان که منتظر بودم پاسخ بدهد، از بالای شانهام به خیابان تاریک نگاه میکردم.
به نظرم نزدیک ساعت چهار بامداد بود، و کمی طول کشید و کلی در زدم تا بیدارش کنم. صدای قدمهای سنگین خانم جانسون را که از پلهها پایین میآمد شنیدم و وقتی لای در را باز کرد، میشد در چهرهاش ترس و حیرت را دید. اما با دیدن من در لباس خوابم و با سر و صورت خونی که از ترس خودم را جمع کردهبودم، در یک آن حالت چهرهاش عوض شد.
زنجیر پشت در را باز کرد. «اوه خدای من! چی شده؟» «دزد اومدهبود.» حرف زدن سخت بود. نمیدانم به علت هوای سرد پاییز بود یا آن ضربۀ روحی، اما با تشنج میلرزیدم و دندانهایم به اندازهای محکم بههم میخوردند که در ذهنم برای لحظهای با هراس تصویر خردشدن آنها را میدیدم. این افکار را رها کردم. با دلواپسی گفت: «صورتت داره خون میآد!
اوه خدایا! بیا تو، بیا تو.» مرا به سمت اتاق نشیمنِ آپارتمان کوچکش که با فرشهای طرح ترنج پوشیدهشده و تاریک و خیلی هم گرم بود راهنمایی کرد. در آن لحظه آنجا حکم پناهگاهی را داشت. به مبلِ راحتیِ مخملِ قرمزی اشاره کرد و گفت: «بشین، بشین.» سپس با صدای قرچقروچی بر روی زانو نشست و شروع کرد به وَر رفتن با آتشدان گازی. گاز بیرون زد و آتش گرفت.
دیدگاهی دارید؟