توضیحات
داستان این است: شما به امتیازات سخنرانهای عمومی گوش دادهاید و به خودتان گفتهاید. «هی، من میتوانم این کار را بکنم.» شما میتوانید، اما مسأله این است که هیچ وقت در عمل این کار را نکردهاید.
اینجاست که احساس خفگی میکنید و دستانتان شروع به لرزیدن میکنند. یا داستان این است: شما فرصت دارید سخنرانی کنید و حرفهایی بزنید که میتواند تغییری قابل توجه در شغل، شهرت و موقعیت شما ایجاد کند. درواقع شما مجبور نیستید سخنرانی کنید اما از دست دادن فرصتی که یک بار در زندگی پیش میآید، شرمآور است. یا حتی: یک صبح دلانگیز دوشنبه رییستان میگوید:
«راستی باب، من تو را برای سخنرانی در جلسهی فروشی که هفتهی آینده در گلاسی پوینت در آیداهو برگزار میشود، در نظر گرفتهام. به خاطر داشته باش، این بازار اصلی ماست، پس در واقع چشم امیدها به توست.» آخرین باری که شما سخنرانی کردهاید، در کلاس دهم در درس انگلیسی بوده است. اوه… ما نمیخواهیم به آن بپردازیم.
دیدگاهی دارید؟