توضیحات
هزار و یک شب – جلد هفتم (شب سی و هفتم تا چهل و دوم)
مردمان مشرق زمین، مردمانی عاشق داستان و حکایتاند و کتابهای زیادی را میتوانید پیدا کنید که پر از قصههای زیباست. قصههایی که تاریخ ندارند و هر نسلی میتواند از آنها لذت ببرد. یکی از مشهورترین و زیباترین داستانهای شرقی که ماجراهایش در هند و عراق و ایران اتفاق میافتند هزار و یکشب است. شهرزاد بزرگترین و مشهورترین قصهگوی تاریخ است و با هزار و یکشب قصهگویی، سرنوشت زنان سرزمینش را عوض میکند.
در بخشی از کتاب صوتی قصههای هزار و یک شب- جلد هفتم میشنویم
گفت: ای ملک جوان بخت، چون غلامان با یکدیگر گفتند که باید هر یک سرگذشت خویش بیان کنیم، نخست آنکه فانوس در دست داشت، حکایت آغاز کرد و گفت مرا در پنج سالگی از دیار خویش به در آوردند و به چاوشی بفروختند. او را دختری بود سه ساله، من با آن دختر همبازی بودم و از برای دختر میخواندم و میرقصیدم تا اینکه من دوازده ساله شدم و دختر ده ساله گردید و دختر را از من منع نمیکردند و پوشیدهاش نمیداشتند. روزی من نزد دختر رفتم و دیدم که در جای خلوت نشسته، او از گرمابه به درآمده بود و مانند ستاره میدرخشید و بوی عبیر و مشک از او همی آمد. پس باهم ملاعبه کردیم، چون من این را دیدم بیرون گریختم. مادر دختر نزد دختر آمد و آن حالت دید و حیران شد و در حیرت فرو رفت. پس از ساعتی به کار دختر تدارکی کرد و راز را از پدر دختر پوشیده داشت و با من هم ملاطفت و مهربانی همی کرد تا اینکه دو ماه بر این بگذشت. آنگاه مادر او را به پسری دلاک که سر پدر دختر تراشیدی کابین کرد و مهر را از مال خود بداد و جهیز فراهم آورد. ولی با همهی اینها پدر را بر حال دختر آگاهی نبود و در فراهم آوردن جهیز دختر شتاب میکردند تا روزی مرا غافل کرده بگرفتند و آلت مردی مرا ببریدند. چون هنگام عروسی شد مرا به آن دختر خواجهسرا کرده با او بفرستادند. هر وقت که دختر به خانه پدر آمدی و یا به گرمابه رفتی من نیز با او میرفتم و کار او را پوشیده داشتم و در شب زفاف کبوتری کشتند و خون او را بهجای خون بکارت به زنان بنمودند. دختر دیرگاهی در خانه دلاک بماند و من از بوس و کنار او بهرهمند میشدم. پس از آن دختر و مادر و شوهرش بمردند و من بی خداوند ماندم.
دیدگاهی دارید؟