توضیحات
از متن کتاب:
قبل از آنکه دروازه های شهر اترار بسته شود، دو مرد جوان که هر دو از سواران و محافظین مخصوص امیر اترار بودند، از شهر بیرون آمدند و در تاریکی شب در جاده ای که به سوی مغولستان می رفت، اسب تاختند. طولی نکشید که شهر اترار را در پشت سر گذاشتند.
بالخاش که ارشد آن یکی بود گفت:
– تو فکر می کنی ما میتوانیم قبل از سپیده دم به کاروان برسیم؟احمد آق سو که در کنار او اسب میتاخت جواب داد:
– معلوم نیست قربان. نزدیک غروب بود که کاروان از شهر خارج شد. آنها چند منزل از ما جلوترند.
بالخاش خنده ای کرد و گفت:
– آنها سرعت حرکت ما را ندارد.
احمد گفت: قربان! باید در فکر مرکب های خودمان هم باشیم. اگر یک نفس بتازیم ممکن است این حیوانهای زبان بسته از پای دربیایند…
دیدگاهی دارید؟