توضیحات
داشتم با قاشقْ ماست میگذاشتم در دهانِ مشتاق پترا، و از محدوده انگشتانش، که سعی داشتند قاشق را بگیرند، جاخالی میدادم که صدای قدمهایی را از سمت راهپله شنیدم. بهسمت راهرو نگاهی انداختم و ریانن را دیدم که کیف کوچکی در یک دست و موبایلش را در دست دیگر داشت.
خیلی بیمقدمه گفت: «برادر الیز رسیده.» «دمِ در؟» ناخودآگاه و متعجب، به موبایلم نگاهی انداختم. «صدای زنگ رو نشنیدم.» «اَه، دمِ دروازه.» خیلی جلوی خودم را گرفتم که جواب نیشداری بهش ندهم. «باشه. دروازه رو براش باز میکنم.» موبایلم روی سکو بود، اما هنوز درست اپ را هم باز نکرده بودم چه برسد به اینکه وارد فهرست انواع درها، دروازهها و گاراژهایی بشوم که بهشان دسترسی داشتم که دیدم ریانن تقریباً به در رسیده.
دیدگاهی دارید؟