توضیحات
تعطیلات خانوادگی
«هیراد» نوجوانی است که تصمیم میگیرد داستان دوران کودکی و تولد برادرش «آراد» را تعریف کند.
من «هیراد» هستم. همیشه فکر میکنم چطوری بعضی از آدمها به سادگی یک قصه را از سر تا ته تعریف میکنند؟ همیشه با خودم فکر میکنم که اگر آن شب عیدی، از شهرستان به خانه ما زنگ نمیزدند و نمیگفتند که «آقاجان» بیمار شده و چشم انتظار پسرش است؛ یا اگر آن روز «شکوفه خانم» تلفن را برنمیداشت و خبر را به بابا و مامانم نمیرساند؛ یا اگر بابام از سر شرمندگی آن همه سال بیخبری از خانوادهاش، بدون اینکه با «عمو بهروز» یا «عمه محبوبه» هماهنگ شود، ما را شبانه راهی خانه پدریاش نمیکرد؛ آیا کل این داستان به وجود میآمد یا نه؟
تا قبل از آن عید نوروز حتی درست و حسابی اعضای این خانواده بزرگ را ندیده بودم. من بچهای بودم که در ناز و نعمت زندگی میکردم. بابام یک مهندس کاردرست بود که در شاخهی طراحی داخلی ساختمان اسم و رسمی به هم زده بود و امضایش هم کلی قیمت داشت. مامانم هم که بابت پُر کردن هر دندان، کلی از ملت دستمزد میگرفت. به خاطر این سطح از رفاه، ما معمولاً با هواپیما سفر میرفتیم. کلاس موسیقی و پول و امکانات و هزار جور چیز ریز و درشت دیگر، باعث شده بود که من خودم را از آدمها جدا بدانم.
تا اینکه آن تلفن پر از ابهام به خانه ما زده شد. برای اولین بار در نوروز به جای سفر خارجی قرار شد برویم شهر «تاکستان»، زادگاه پدرم.
من، مادر، پدر و شکوفه خانم، خدمتکار خانه، با یک ماشین به آنجا رفتیم. البته شکوفه خانم جدای از خدمتکار، وظیفه تربیت من را هم برعهده داشت. هیچ وقت نفهمیدم مامانم با این همه وسواس و دقتی که روی تربیت من داشت، چطور جرأت میکرد من را تمام و کمال به او بسپارد. شکوفه خانم زن عجیب و غریبی بود؛ با اینکه یک زن معمولی بود، ولی اطلاعات بسیاری داشت.
خلاصه ما به تاکستان رسیدیم و دیدیم که آقاجان هیچ مشکلی ندارد و فقط خواسته تا ما را به آنجا بکشاند. چون چند سالی بود که ما به او سر نزده بودیم.
ازقضای روزگار در همان فواصل، ماشین ما را به همراه کیف و پول و مدارک و گذرنامهها و بلیتهای سفر خارج از کشور نوروزیمان، از جلوی در خانه آقاجان دزدیدند و ….
دیدگاهی دارید؟