توضیحات
آغاز دوست داشتن
از پلهها که بالا میرفت به درختهای بهار نارنج نگاه کرد مهیار عاشق عطر بهار نارنج بود، یاد میار غم را روی صورتش نشاند، غمی آمیخته بر ترس و تنفر. سرش را تکان داد تا فکر او را از سر بیرون کند. به بهار نارنج تکیه کرد و به عکس خود که با هر تکان موج روی حوض میرقصید خیره شد. آنقدر در خودش غرق بود که زمان را درک نمیکرد. خاطرات گذشته را مرور میکرد و هر بار به خود نهیب میزد، فکرش رو هم نکن…
دیدگاهی دارید؟