توضیحات
سهره های بی عافیت
سومین سهره دانه برمی چید و قدم برمی داشت سمت دام غلام رضا. دلم سوخت. یه سنگ برداشتم و انداختم طرفش. سهره ترسید و پرید…
غلامرضا با خشم نگاهم کرد و یه پس گردنی خوب، خوابوند پس گردنم و گفت: ای بی عافیت، چرا فراریش دادی؟؟ خیلی عصبانی بود و مثل لبو سرخ شده بود و ناسزاگویان به دنبالم اومد… یهو ناغافل تنه زدم به نازنین بانو که سینی به دست، سرزده اومد به خیابون اصلی باغ و توت خشکهای داخل سینی ریخت زمین…
می خواستم کمکش کنم اما باید فرار می کردم… *** از شما شنونده محترم به خاطر کیفیت پایین کتاب عذرخواهی می کنیم.
دیگر اثار این نویسنده
دیدگاهی دارید؟