توضیحات
آتش از آتش
رمان آتش از آتش یک رمان اجتماعی/ سیاسی است که در ابتدا به واسطهی رمانها/ داستان کوتاههایش در ایران معرفی شد و سپس تلاشهای نظریهپردازی و نقدها و آموزشهای داستاننویسیاش از او یک مدرس داستاننویسی ساخت، نامی آشنا برای اهل ادبیات داستانی است.
رمان “آتش از آتش” نمونهای از رمانهای دوران التهاب جنگ و انقلاب است. هرچند در سالهای پس از انقلاب تلاشهای شده است که تا ادبیات داستانی و شعر جنگ/ انقلاب را برای دوستداران و نویسندگان این حیطهها چارچوببندی کند، اما این جریان توفیق چندانی نیافته است.
نویسنده:
در بخشی از کتاب میخوانیم:
گفتم: «با من کار دارن مشد عباس؟»
پیرمرد سرش را تکان داد:
«آره آقاجان.»
از اتاق معلمها که درآمدم، گفت:
«آقای مدیر فرمودن تشریف ببرین اتاقشون.»
هوای سرد راهرو خورد به صورتم، بعد سر و صدای بچهها را از تو حیاط شنیدم. اتاق مدیر، ته راهرو بود، راهرو دراز و نیم تاریک. تلفن تو اتاق مدیر بود. تلفن که میزدند مدیر جواب میداد. چند بار گفته بود:
«بعضی آقایون هیچ مراعات نمیکنن. آقایون توجه داشته باشن اینجا مدرسه است!»
دفتردار میگفت که نم کرده یکی از دبیرها، آقای مدیر را با تلفنهاش کلافه کرده بود.
در اتاق را که باز کردم، بوی سیگار زد تو دماغم. اتاق گرم بود. مدیر پشت میزش نشسته بود و سیگار میکشید. اشاره کرد به تلفن. گوشی را گذاشته بود و سیگار میکشید. خاکستر سیگار ریخته بود دور و ورش. گوشی سنگین بود مثل یک قلوهسنگ. فرهاد بود. آنقدر تندتند حرف میزد که نصف حرفهاش را نمیفهمیدم. فهمیدم که مهدی، آزاد شده اما حالش خوب نیست. «بردنش به… به… بیمارستان» فهمیدم که باید خودم را هر چه زودتر برسانم به بیمارستان. صداش گرفته بود، عوض شده بود.
داد زدم: «چی شده؟» از سرم گذشت، که مهدی مرده، که نمیخواهد از تو تلفن به من بگوید که او را کشتهاند.
«مرده؟»
صدام را نشناختم، صدام کلفت شده بود. صداش بلند شد:
«نه… نه… هنوز زنده است.»
گفتم: «با من کار دارن مشد عباس؟»
پیرمرد سرش را تکان داد:
«آره آقاجان.»
از اتاق معلمها که درآمدم، گفت:
«آقای مدیر فرمودن تشریف ببرین اتاقشون.»
هوای سرد راهرو خورد به صورتم، بعد سر و صدای بچهها را از تو حیاط شنیدم. اتاق مدیر، ته راهرو بود، راهرو دراز و نیم تاریک. تلفن تو اتاق مدیر بود. تلفن که میزدند مدیر جواب میداد. چند بار گفته بود:
«بعضی آقایون هیچ مراعات نمیکنن. آقایون توجه داشته باشن اینجا مدرسه است!»
دفتردار میگفت که نم کرده یکی از دبیرها، آقای مدیر را با تلفنهاش کلافه کرده بود.
در اتاق را که باز کردم، بوی سیگار زد تو دماغم. اتاق گرم بود. مدیر پشت میزش نشسته بود و سیگار میکشید. اشاره کرد به تلفن. گوشی را گذاشته بود و سیگار میکشید. خاکستر سیگار ریخته بود دور و ورش. گوشی سنگین بود مثل یک قلوهسنگ. فرهاد بود. آنقدر تندتند حرف میزد که نصف حرفهاش را نمیفهمیدم. فهمیدم که مهدی، آزاد شده اما حالش خوب نیست. «بردنش به… به… بیمارستان» فهمیدم که باید خودم را هر چه زودتر برسانم به بیمارستان. صداش گرفته بود، عوض شده بود.
داد زدم: «چی شده؟» از سرم گذشت، که مهدی مرده، که نمیخواهد از تو تلفن به من بگوید که او را کشتهاند.
«مرده؟»
صدام را نشناختم، صدام کلفت شده بود. صداش بلند شد:
«نه… نه… هنوز زنده است.»
دیدگاهی دارید؟