توضیحات
شاه، بیبی، سرباز
.
کتاب شاه، بیبی، سرباز اثر ولادیمیر ناباکوف حول محور یک مثلث عشقی را روایت میکند؛ داستانی که اضلاع سهگانه آن را یک زن و دو مرد تشکیل میدهند و شخصیتها را میتوان با شاه و بیبی و سرباز نظیر سازی کرد.
موضوع داستان شاه، بیبی، سرباز (King, Queen, Knave)، بدین صورت است که آقای چارلز درایر از برادرزادهاش فرانک، دعوت میکند تا برای دیدن او به آلمان برود. چارلز در آلمانِ پس از جنگ جهانی دوم، ثروت کلانی به هم زده و با زنی ایتالیائی، مارتا ازدواج کرده است. فرانک پس از دیدن زنعمو چنان فریفتهی او میشود که به انجام هر کاری تن میدهد. زنعمو قصد دارد همسر پولدارش را بکشد و اموال او را تصاحب کند…
این رمان از جمله آثار دوره جوانی ناباکوف (Vladimir Nabokov) است. دورهای که اگر چه از روسیه مهاجرت کرده و در اروپا زندگی میکرد، اما هنوز خود را نویسندهای روس میدانست و به روسی هم مینوشت؛ روزگاری که ناباکوف هنوز به بازگشت به روسیه میاندیشید و باور نداشت، این مهاجرت ناخواسته که به دلیل انقلاب اکتبر رخ داده بود، آنقدر طولانی باشد که او مجبور شود کشوری دیگر و زبانی دیگر را برای ادامه حیات ادبی برگزیند. به هر روی شاه، بیبی، سرباز برای نخستین بار به زبان روسی در سال ۱۹۲۸ منتشر شد. زمانی که ناباکوف هنوز به سی سالگی نرسیده بود و بعد از ماشنکا دومین رمان روسی خود را در خارج از کشور منتشر میساخت. البته بیشتر از خود رمان ترجمه آن به زبان آلمانی برای ناباکوف در آمد مالی و شهرتی اندک به همراه داشت.
ولادیمیر ناباکوف نویسنده رمان و داستان کوتاه مترجم و منتقد چند زبانه روسی- آمریکایی بود. وی اولین شعرش را در سن ۱۵ سالگی نوشت و قبل از فارغالتحصیلی از مدرسه تنیشف دو جلد کتاب شعر چاپ کرده بود. ناباکوف تحصیلات خود رادر دانشگاه کمبریج گذراند و چند سال پس از تبعید اجباری در اروپا در سال ۱۹۴۰ به آمریکا رفت و تا پایان عمر خود آنجا ماند. تا زمان مرگش در سال ۱۹۷۷، نابوکاف ۱۸ رمان، ۸ مجموعه داستان کوتاه، ۷ کتاب شعر و ۹ نمایشنامه منتشر کرده بود.
بخشی از متن کتاب:
حالا دیگر قطار شتاب گرفته بود. فرانتس ناگهان چنگ زد به پهلویش و خشکش زد که مبادا کیف پولش را با آنهمه چیز گم کرده باشد: بلیتِ سفتِ کوچک، کارت ویزیت یک غریبه با یک آدرس خیلی مهم، و درست خرج یک ماه زندگی به مارک. کیف پول صحیح و سالم و گرم و نرم سرِ جایش بود. خانمهای پیر شروع کردند به تقلا و خشخش، و ساندویچشان را باز کردند. مردِ توی راهرو برگشت، کمی تلوتلو خورد، نیمقدم عقب رفت و بعد که حریف تکان کفِ قطار شد به کوپه آمد. بیشتر دماغش یا آب رفته بود یا از اول درنیامده بود. به همین چیزی که از پل دماغش باقی مانده بود، پوست سفیدی شبیه کاغذ پوستی چسبیده بود، آنقدر هم محکم که حال آدم به هم میخورد. سوراخهای دماغش تمام حجب و حیایش را از دست داده بود و روبهروی هر بیننده وحشتزدهای که قرار میگرفت ناگهان عین دو حفره میشد که تاریک و غیرقرینه بودند. گونهها و پیشانیاش محدوده جغرافیایی رنگهای مختلف بود انواع رنگهای زرد و صورتی، و خیلی هم براق. این ماسک ارثی بود؟ اگر ارثی نبود، چه مرضی، چه انفجاری، چه اسیدی، او را از ریخت انداخته بود؟ دهانش اصلاً لب نداشت. چون مژه هم نداشت، چشمهای آبیاش حالت بهتزدهای پیدا کرده بود. با این حال، لباس مرتبی تنش بود، سرووضع آراستهای داشت و هیکلش هم بد نبود. زیر پالتوی کلفتش کت چهاردکمه پوشیده بود. مویش مثل کلاهگیس صاف و نرم بود. با حوصله زانوی شلوارش را کشید بالا و نشست، و با دستهایش که دستکش خاکستری داشت مجلهای را باز کرد که روی صندلیاش گذاشته بود. رعشهای که بین دو کتف فرانتس دویده بود حالا محدود میشد به احساس عجیبوغریبی توی دهانش. زبانش بدجور زنده به نظر میرسید..
دیدگاهی دارید؟