توضیحات
تجربههای کوتاه ۲۵: برگشتی در کار نیست
جودیت: [پس از اندکی مکث] تو حسابی شبیه اون ای، جرالد. جرالد: جدی؟ وقتی این عکس رو گرفته فقط هجدهسالش بوده.
جودیت: میدونی، من درستوحسابی اون رو به خاطر نمیآرم. جرالد: من هم یه چیزهای مبهم یادم ئه. وقتی رفت سربازی من پنجسالم بود. تو همهش سهسالت بود. جودیت: مسخره ست، نه؟ جرالد: هووم… [دوباره به عکس خیره میشوند.] جودیت: به نظر من این کار مادر که هرسال یهبار از این عکس یه زیارتگاه درست میکنه فوقالعاده ست، نه؟ جرالد: [با تردید] به نظر من بیشتر یهجور تازهکردن یه زخم کهنه ست.
دیدگاهی دارید؟