توضیحات
داستان دوست من (کنولپ)
داستان این کتاب، ماجرای ماست و گرفتاری هایی که به واسطه هنجارهای زندگی اجتماعی، دچارش می شویم. رنجی که می بریم برای اینکه خودمان را با این معیارها همساز کنیم؛ در حالی که موفقیت در این معیارها موجب رضایتمندی کافی ما نمی شوند و جبران چیزهایی را که ترک کرده ایم، نمی کنند. شنیدن این کتاب فلسفی را به شما دوستان عزیز پیشنهاد می کنم.
داستان به آغاز دهه ۱۸۹۰ مربوط می شود که در آن هنگام کنولپ، چند هفته، به علت بیماری در بیمارستان ویژه بینوایان به سر برده بود.
کنولپ فردی بود آزاده و از کارگریزان که هیچ گاه مدت زیادی را در مکانی ثابت سپری نکرده بود. او دائم در حال صحراگردی، از شهری به شهر دیگر، بود؛ اما از آنجا که فردی باادب و خوش صحبت بود، برای یافتن میزبان و سپردی کردن اندک مدتی در خانه ی وی، با مشکلی روبهرو نمی شد. او در شهرهای مختلف دوستان زیادی داشت و چون فقط در مواقع ضروری به خانه ی دوستانش مراجعه می کرد، همه این آشنایان با خرسندی او را پذیرا می شدند.
او بعد از بیمای نزد دوستش امیل رفت. امیل که شغلش پوستگری بود با خوش رویی پذیرای او شده بود و اتاق شاگرد را در اختیارش گذاشته بود. البته امیل طعنه هایی به او، بابت شیوه قلندرانه اش، می زد و زندگی راحت خود با همسرش را به رخ وی می کشید؛ اما کنولپ توجهی به این حرفها نشان نمی داد…
شب هنگام وقتی که کنولپ قصد داشت برای خواب به اتاق برود، از پنجره ی پلکان دختری را در خانه ی روبه رو دید. دخترک خدمتکار خانه بود و بسیار غمگین می نمود…
* رمان به سه داستان جداگانه تقسیم شده است که بر زندگی شخصیت اصلی متمرکز هستند. داستانی که در اینجا به صورت گویا برای شما مهیا کرده ایم، از بخش اول این رمان که با عنوان «Early Spring» (بهار اولیه) چاپ شده بود، انتخاب شده است.”
دیگر اثار این نویسنده
دیدگاهی دارید؟