توضیحات
ریشه در عشق
فرهاد با چهره ای خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپری کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
-سلام فرهاد ، خسته نباشی.
فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادی در چهره و رفتار شیوا نشد. بی مقدمه گفت:
-دیروز توی بیمارستان چکار میکردی؟
شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
-دیروز…؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی نرفته ام، اما دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-فرهاد …من…من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من…
فرهاد با ناراحتی گفت:
-قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
دیدگاهی دارید؟